فقط پسرها بخوانند - BABAK 1992
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

BABAK 1992
 
لینک دوستان

غیر از فرهنگ منحرف غرب آن‌هم در دهه‌های اخیر، در تمامی فرهنگ‌ها و ملت‌ها، ارتباط میان زن و مرد بیگانه کم‌وبیش نابهنجار و غیرمتعارف شمرده می‌شود. از اقوام باستانی گرفته تا ادیان گوناگون و جوامع بشری امروزی، هرکدام قوانین و ضوابطی را برای ارتباط بین زن و مرد درنظر می‌گیرند و تعامل خارج از آن ضوابط را ممنوع می‌دانند. دین زندگی‌آموز اسلام نیز در این زمینه احکام و مرزهای ویژه‌ای ترسیم کرده است. اسلام روابط بین دوجنس مخالف را در چارچوب خانواده‌ جایز و خارج از آن ‌را سبب انحراف اخلاقی و فساد فردی و اجتماعی می‌داند. البته این سخن به معنای عدم حضور اجتماعی زنان و ارتباط‌های متعارف و ضروری کاری، علمی، فرهنگی و... نیست. بلکه در مواردی است که رابطه زن و مرد بیگانه از روابط عادی خارج شده و به‌سوی دوستی و گفت‌وگوهای طولانی کشیده شود.

آرمان‌ها و انگیزه‌ها<\/h3>

آمارها همگی از فرجام ناخوب دوستی‌های میان دختر و پسر خبر می‌دهند؛ بیشتر دختران، با هزاران احساس و آرزو و امید با پسری دوست می‌شوند و با خود می‌اندیشند که این جوان عاشق مرا خوشبخت خواهد کرد یا می‌پندارند پسری که به آن‌ها ابراز علاقه کرده همان فرد ایده‌آل و رویایی آرزوهای آن‌هاست؛ غافل از این‌که در بیشتر پسران انگیزه دوستی و ارتباط، حس کنجکاوی، رقابت‌جویی، فخرفروشی در میان دوستان، ارضای شهوات و خوش‌گذرانی است. چه بسا اگر پسری هم از روی صداقت با دختری دوست شود، معلوم نیست ایا ویژگی‌های اخلاقی و دینی و خانوادگی مناسبی داشته باشد یا نه.

واقعیت و حقیقت<\/h3>

طبق آمارهای به‌دست آمده فقط چهاردرصد دوستی‌های میان دختر و پسر به ازدواج منتهی می‌شود. که البته بیش‌تر همین چهاردرصد هم به طلاق می‌انجامد. تعداد اندکی که بر پایه دوستی‌های خیابانی زندگی مشترک تشکیل داده‌اند، تا یکی دو سال احساس خوشبخت کرده‌اند، ولی در نهایت، در پیچ و خم زندگی به کاستی‌های یکدیگر پی برده و این نکته را دریافته‌اند که ازدواج بر پایه عشقی گذرا و هیجانی چنین پیامدهایی دارد؛ در حقیقت علاقه شدید ابتدایی در آغاز دوستی به آنان اجازه نمی‌دهد تا عیب‌های یکدیگر ببینند.

دختران غافل<\/h3>

بررسی‌ها نشان می‌دهد یکی از مهم‌ترین عوامل فرار دختران از خانه، دوستی و ارتباط با جنس مخالف است. تحقیقات نشان می‌دهد که بیش از شصت‌درصد دختران فراری پیش از فرار، دوست پسر داشته‌اند و بیش‌تر این دختران به‌وسیله همین دوستان اغفال شده‌اند شگفت این‌جاست که دختران فراری و گرفتار، یا نام واقعی دوست پسر خود را نمی‌دانند یا اگر هم می‌دانند به‌خیال خود برای وفاداری نام او را فاش نمی‌کنند و در خیال واهی خود، بر این باورند که دوست پسرشان به سراغ آنان خواهد آمد.

پسران بد!<\/h3>

شاید به طور کلی بتوان گفت این پسران هستند که برای نخستین بار به‌صورت مستقیم با دخترها ارتباط برقرار می‌کنند، اما روش‌های این ارتباط متفاوت است روش‌هایی هم‌چون:

1. آشنایی به‌وسیله یکی از دوستان هم‌جنس

2. آشنایی اتفاقی از طریق تلفن، پارک،...

3. زیر فشار تحقیر دوستان بر ناتوانی در جلب نظر یک پسر و همسان‌سازی با همسالان

4. ...

بنابراین تحریک و ترغیب هم‌سالان را می‌توان یکی از عوامل مهم این ارتباط‌ها دانست. در ادامه به چند نمونه حقیقی از این ارتباط‌ها اشاره می‌کنیم:

نمونه اول<\/h3>

رؤیا دختری شانزده‌ساله است که به همراه دوست پسر خود از یکی از شهرستان‌ها به تهران آمده، و در ترمینال جنوب تنها و بی‌سرپناه دستگیر شده است.

از او می‌پرسم که برای چه به تهران آمدی؟

می‌گوید: با نامزدم! آمدیم تهران عقد کنیم و با هم کار کنیم و زندگی خوبی را درست کنیم. می‌گویم: از نامزدت خبر داری؟ می‌دونی الان کجاست؟

درحالی‌که گریه می‌کند و اشک‌هایش آرام و قطره‌قطره روی گونه‌هایش می‌ریزد، می‌گوید: چند روز پیش که با دوستم تلفنی صحبت می‌کردم، می‌گفت که با دخترخاله‌اش عقد کرده و قرار است چندماه دیگر عروسی کنند. می‌گویم: پس معلوم می‌شود که چندان هم به تو علاقه نداشته. شانه‌هایش را بالا می‌اندازد و پاسخی نمی‌دهد.

می‌گویم: چطور با هم آشنا شدید؟

می‌گوید: یک‌بار که به خانه دوستم رفته‌ بودم با او آشنا شدم و پس از چندبار که او را دیدم، مرا به خانه‌اش دعوت کرد و به هم علاقه‌مند شدیم و قرار فرار و ازدواج گذاشتیم.

نمونه دوم<\/h3>

فریبا با وجود آن‌که به عقد پسرخاله‌اش درآمده، به هنگام گردش با چند پسر دستگیر شده است. او با یکی از این پسرها ارتباط داشته است. وقتی به او می‌گویم تو که عقد کرده بودی، چرا با دیگران دوست شدی و چرا دست به این اعمال خلاف زدی؟ می‌گوید: پسرخاله‌ام به درد نمی‌خورد. می‌گویم: از کجا می‌‌دانی؟ می‌گوید: او فقط سرگرم کار است. از دنیا و لذت‌هایش چیزی سرش نمی‌شود.

می‌گویم: خوب از اول با اون عقد نمی‌کردی یا وقتی فهمیدی طلاق می‌گرفتی. دیگر چرا تن به این ارتباط‌ها دادی؟ می‌گوید: اولش نمی‌فهمیدم توی دنیا چه می‌گذرد. خر بودم. بعد که توسط سمانه با افشین آشنا شدم، فهمیدم تو دنیا چه خبره و من چقدر احمق بودم که با یک پسر پاپتی عقد کرده‌ام، با این‌کارم می‌خواستم پسرخاله‌ام من را طلاق بده تا با افشین ازدواج کنم!

می‌گویم: افشین الآن کجاست از اون خبر داری؟ می‌گوید: زرنگی! می‌خواهی جایش را بفهمید تا دستگیرش کنید. می‌گویم: من که پلیس نیستم. راستش را بگو اصلا می‌دونی کجاست یا نه؟

گریه‌اش می‌گیرد و می‌گوید: نمی‌دونم. مخفی شده، فرار کرده، نمی‌دونم کدوم گوریه و... تازه بغضش می‌ترکه و دست‌هایش را روی صورتش می‌گذارد و شروع می‌کنه های‌های گریه‌کردن. وقتی کمی آرام می‌شود، می‌گوید: سمانه چندبار رفته در خانه‌شان، من هم دو بار زنگ‌زده‌ام که پدرم و بهزیستی موافقت کرده‌اند که مرا به عقد او در آورند، ولی افشین خودش را آفتابی نمی‌کند و اصلا از او خبری ندارم.

یک‌کلمه حرف حساب<\/h3>

شما دختر جوان! ایا می توان به پسری که در خیابان و کوچه یا در جشن‌ و مهمانی با چشم‌چرانی فراوان شما را پیدا کرده، و با نامه یا تلفن با شما ارتباط برقرار نموده، اعتماد و اطمینان کرد؟ ایا باید فریب چرب‌زبانی‌ها و وعده‌های پوچ او را خورد؟

چه تضمینی برای این نوع ازدواج‌ها وجود دارد؟ بر فرض که این روابط و آشنایی‌ها زمینه‌ای برای ازدواج باشد، از کجا می‌توان یقین کرد که بعدها با ده‌ها نفر دیگر رابطه‌ای برقرار نکند؟ و صدها پرسش دیگر...


[ شنبه 89/5/30 ] [ 5:14 عصر ] [ بابک باباپور ] [ نظرات () ]
این یکی از داستان های عشقی، تلخ و شیرین است پسری  به نام دارا در یکی از روستاهای کوچک زندگی می کرد.او18 سال داشت و بسیار زیبا بود.او قلبی رئوف و مهربان داشت.دارا در یکی از روزههای پائیزی که که در مقابل خانه ی شان نشسته  بود  و برای  زندگی  آینده خود برنامه ریزی میکرد،چشمش به دختری رعناافتاد.آن دختر اهل آن روستا نبود.دخترک بسیار زیبا بود.نام آن دختر سارا بود.هر دوی آنها ... 
به هم زول زده بودند و همدیگر را نگاه   می کردند وهیچ یک  جرأت  اول  صحبت کردن را نداشت.یکی دو دقیقه ای به همین صورت  ادامه  داشت  تا اینکه دختر به راه خود ادامه داد و رفت. مدتی گذشت دارا هر روز در فکر سارا بود،حتی در زمانی که کارمی کرد ، درس می خواند و حتی در زمان استراحت فکرش شده بود سارا و سارا وسارا...یک روز وقتی دارا به همراه همکلاسیهایش به روستا برمیگشت،دوستان او پیشنهاد دادند که برای چند ساعتی به
روستائی  که در چند کیلومتری از روستای آنها بود بروند وتفریحی بکنند.دارا برعکس همیشه قبول کرد. آنها به روستا رسیدند و به طرف امام زده ای که در ان روستا بود حرکت کردند.دارا ابتدا  به  سمت  آبخوری   امام زاده رفت.در حال نوشیدن آب بود که صدای دختری را شنید، به طرف صدا حرکت کرد.دختری را دید که درحال رازو نیاز بود...بله آن دختر سارا بود و آن روستا محل زندگی او.دارا در گوشه ای در حالی که مخفی شده بود، سارا را نگاه می کرد.وقتی سارا مناجاتش تمام شد به طرف خانه حرکت کرد و دارا نیز او را تعقیب میکرد،  تا   اینکه سارا به خانه اش رسید.خانه ای کوچک و قدیمی،در زد پیر زنی آرام آرام آمد ودررا باز کرد و سارا وارد آن خانه شد دارا که خوشحال بود به خانه اش باز گشت.چند هفته ای گذشت.یک روز دارا برای زیارت
امام زاده به طرف روستا حرکت کرد.مثل همیشه اول به سمت آبخوری رفت.بعد از گذشت یکی دو ساعت که زیارتش   تمام  شد  به طرف روستایش حرکت  کرد.هنوز داخل روستا بود که صدای ناله و زاری شنید.ناخوداگاه به سمت صدا حرکت کرد ناگهان خود را در مقابل خانه سارا دید.حجله ای در مقابل در خانه قرار داده بودند و اعلامیه ای را روی آن
نسب کرده بودند.در ان اعلامیه تصویر سارا دیده می شد،به نامش نگاه کرد نوشته بودند ساره زمانی.حالش بد شد گوئی با پتکی به سرش زده بودند در حالی که گریه میکرد به طرف خانه حرکت کرد.او درآن روز قصم خورد تا
با هیچ دختری صحبت نکند و خود را در خانه حبس کند.سال های زیادی به همین صورت گذشت.او 58     سالش  شده بود.دارا قصم خود را شکسته بود و به بیرون از خانه می رفت.روستای آنها به شهر بزرگی  تبدیل شده  بود
 پارکی در نزدیکی خانه ی دارا قرار داشت.دارا ازدواج نکرده بود به همین خاطر به بچه خیلی علاقه داشت و هر روز برای دیدن بچه ها به پارک می رفت.در یکی از روزهای تایستانی که دارا به عادت همیشگی به پارک رفته بود صدای ناله های پیرزنی را  شنید که آه و ناله میکرد. بی اختیار به طرف او حرکت کرد و احوال او را پرسید سر صحبت بین آن دو باز شد و هر دو شروع به درد و دل کردند.پیرزن اززمان نوجوانی خود صحبت می کرد و می گفت 17 سال داشتم.روزی که به روستای دیگری رفته بودم ،پسری را دیدم که در مقابل خانه ی شان نشسته بود و به من زُل زده بود و نگاه می کرد.آن پسر بسیار زیبا و جذاب بود.عاشقش شدم  ولی دیگر او را  ندیدم.  دارا هم شروع به گفتن تمام خاطرات دوران جوانیش کرد.وقتی صحبت دارا تمام شد پیرزن  شروع به گریه کردن کرد و گفت سارائی که عاشقش بودی من هستم و آن کسی که توحجله اش را دیدی خواهر دوقلوی من بود که ساره نام
داشت.دارا که چشمهایش را اشک گرفته بود و از روی خوشحالی نمی دانست چه کار کند،در همان پارک از او خواستگاری کرد.و هر دوی آنهابا دلهائی جوان زندگی تازه ای را شروع کردند.

[ شنبه 89/5/30 ] [ 5:4 عصر ] [ بابک باباپور ] [ نظرات () ]


.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

هر چی که بخوای از عکس، داستان، ترفند مو بایل و کامپیوتر،ترفند ایرانسل،بازی،دانلود فیلم و آهنگ، اس ام اس و ....
موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 700
بازدید دیروز: 244
کل بازدیدها: 909120