BABAK 1992 | ||
فروردین : یا روز میمیرید یا شب. اردیبهشت : نه تنها قادر به پرداخت اجاره خانه خود نمی شوید بلکه از صاحبخانه خود پول دستی هم می گیرید. خرداد : کارت تلفن تقلبی نصیبتان میشود. تیر : به دلیل سوراخ بودن جیبتان 240 تومان از دست میدهید. مرداد : دچار یک خود درگیری عجیب می شوید. شهریور : کلید های خانه را گم می کنید. مهر : به یک مسافرت خارجی می روید البته در خواب. آبان : چک هایتان برگشت می خورد البته در بیداری. آذر : لامپ تصویر تلویزیونتان می سوزد. دی : در حالی که سوار اتوبوس هستید یکی از هم کلاسیهای خود را سوار بر ماکسیما می بینید. بهمن : همه دنیا روز تولدت را فراموش می کنند. اسفند : خودکارتان به پیراهنتان جوهر پس می دهد تا بیش تر از همیشه تابلو شوید [ چهارشنبه 90/8/18 ] [ 7:28 صبح ] [ بابک باباپور ]
[ نظرات () ]
[ دوشنبه 90/8/16 ] [ 10:18 عصر ] [ بابک باباپور ]
[ نظرات () ]
کاش روز دیدنت فردا نبود... کاش می شد هیچکس تنها نبود... کاش می شد دیدنت رویا نبود... گفته بودی با تو می مانم!!! ولی............. رفتی و گفتی اینجا جا نبود... من دعا کردم برای بازگشت.... دست های تو ولی بالا نبود... باز هم گفتی که فردا می رسی........ کاش روز دیدنت فردا نبود!!!
نظر یادتون نره.... [ دوشنبه 90/6/14 ] [ 8:42 صبح ] [ بابک باباپور ]
[ نظرات () ]
مرا عمری به دنبالت کشاندی سرانجامم به خاکستر نشاندی ربودی دفتر دل را و افسوس که سطری هم از این دفتر نخواندی گرفتم عاقبت دل بر منت سوخت پس از مرگم سرشکی هم فشاندی گذشت از من ولی آخر نگفتی که بعد از من به امید که ماندی ؟ تو را گم می کنم هر روز و پیدا می کنم هر شب بدینسان خوابها را با تو زیبا می کنم هر شب تبی این گاه را چون کوه سنگین می کند آنگاه چه آتشها که در این کوه برپا می کنم هر شب تماشایی است پیچ و تاب آتش ها .... خوشا بر من که پیچ و تاب آتش را تماشا می کنم هر شب مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی ای دوست چگونه با جنون خود مدارا می کنم هر شب چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو که این یخ کرده را از بی کسی ها می کنم هرشب تمام سایه ها را می کشم بر روزن مهتاب حضورم را ز چشم شهر حاشا می کنم هر شب دلم فریاد می خواهد ولی در انزوای خویش چه بی آزار با دیوار نجوا می کنم هر شب کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی ؟ که من این واژه را تا صبح معنا می کنم هر شب شاهد مرگ غم انگیز بهارم چه کنم ابر دلتنگم اگر زار نبارم چه کنم نیست از هیچ طرف راه برون شد ز شبم زلف افشان تو گردیده حصارم چه کنم از ازل ایل و تبارم همه عاشق بودند سخت دلبسته ی این ایل و تبارم چه کنم من کزین فاصله غارت شده ی چشم تو ام چون به دیدار تو افتد سرو کارم چه کنم یک به یک با مژه هایت دل من مشغول است میله های قفسم را نشمارم چه کنم. [ یکشنبه 90/5/23 ] [ 11:3 صبح ] [ بابک باباپور ]
[ نظرات () ]
مرا عمری به دنبالت کشاندیسرانجامم به خاکستر نشاندی ربودی دفتر دل را و افسوس که سطری هم از این دفتر نخواندی گرفتم عاقبت دل بر منت سوخت پس از مرگم سرشکی هم فشاندی گذشت از من ولی آخر نگفتی که بعد از من به امید که ماندی ؟ تو را گم می کنم هر روز و پیدا می کنم هر شببدینسان خوابها را با تو زیبا می کنم هر شب تبی این گاه را چون کوه سنگین می کند آنگاه چه آتشها که در این کوه برپا می کنم هر شب تماشایی است پیچ و تاب آتش ها .... خوشا بر من که پیچ و تاب آتش را تماشا می کنم هر شب مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی ای دوست چگونه با جنون خود مدارا می کنم هر شب چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو که این یخ کرده را از بی کسی ها می کنم هرشب تمام سایه ها را می کشم بر روزن مهتاب حضورم را ز چشم شهر حاشا می کنم هر شب دلم فریاد می خواهد ولی در انزوای خویش چه بی آزار با دیوار نجوا می کنم هر شب کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی ؟ که من این واژه را تا صبح معنا می کنم هر شب شاهد مرگ غم انگیز بهارم چه کنم
ابر دلتنگم اگر زار نبارم چه کنم نیست از هیچ طرف راه برون شد ز شبم زلف افشان تو گردیده حصارم چه کنم از ازل ایل و تبارم همه عاشق بودند سخت دلبسته ی این ایل و تبارم چه کنم من کزین فاصله غارت شده ی چشم تو ام چون به دیدار تو افتد سرو کارم چه کنم یک به یک با مژه هایت دل من مشغول است میله های قفسم را نشمارم چه کنم به دل فریادها دارمدلم دریای حسرت ، کوه مشکلهاستزبانم چون کویری خالی از واژهقلم در دستهای من ، نمی چرخدبه دل فریادها دارمشکایتها از این تکرار بی پایاناز این تکرار اندوهیکه سکنی کرده در سر تاسر قلبمو پی در پیزند چنگ و نوازد قطعه ی غم راو من عمریست میرقصمبه این آوای حزن انگیزسراغم را نگیر و دور شو از منمن از دنیای تو دورمتو پاک و روشن و شادی و منبه غصه مجبورممن از آینده از خورشید محروممبه جرمی که نمی دانممن به حبس ابد در خویشمحکومم ....خواستم شرح غم دل بنویسم به قلمآتشی در قلم افتاد که طومار بسوختمرا اینگونه باور کن...کمی تنها ، کمی بی کسکمی از یادها رفته...خدا هم ترک ما کردهخدا دیگر کجا رفته...؟!نمی دانم مرا آیا گناهی هست..؟که شاید هم به جرم آنغریبی و جدایی هست..؟؟؟شمع اگر پروانه را سوزاند خیر از خود ندیدآه عاشق زود گیرد دامن معشوق رادیدی که خون ناحق پروانه شمع راچندان امان نداد که شب را سحر کندشمع گیرم که پس کشتن پروانه گریستقاتل از گریه بیجا گنهش پاک نشدنمی گیرد کسی جز غم سراغ خانه ی ما رابه زحمت جغد پیدا می کند ویرانه ی ما رااز آن شادم که می آید غمش هر شب به بالینمچه سازم گر که غم هم گم کند کاشانه ی ما را [ دوشنبه 90/4/20 ] [ 8:59 صبح ] [ بابک باباپور ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |