BABAK 1992 | ||
فروردین : یا روز میمیرید یا شب. اردیبهشت : نه تنها قادر به پرداخت اجاره خانه خود نمی شوید بلکه از صاحبخانه خود پول دستی هم می گیرید. خرداد : کارت تلفن تقلبی نصیبتان میشود. تیر : به دلیل سوراخ بودن جیبتان 240 تومان از دست میدهید. مرداد : دچار یک خود درگیری عجیب می شوید. شهریور : کلید های خانه را گم می کنید. مهر : به یک مسافرت خارجی می روید البته در خواب. آبان : چک هایتان برگشت می خورد البته در بیداری. آذر : لامپ تصویر تلویزیونتان می سوزد. دی : در حالی که سوار اتوبوس هستید یکی از هم کلاسیهای خود را سوار بر ماکسیما می بینید. بهمن : همه دنیا روز تولدت را فراموش می کنند. اسفند : خودکارتان به پیراهنتان جوهر پس می دهد تا بیش تر از همیشه تابلو شوید [ چهارشنبه 90/8/18 ] [ 7:28 صبح ] [ بابک باباپور ]
[ نظرات () ]
مرگ را از رفتن خود بی خبر خواهم گذاشت
عشق را با مردم بی دردسر خواهم گذاشت
سردر آغوش گناهی تازه تر خواهم گذاشت بی پر و بال از ستبر آسمان خواهم گذشت در کبود لانه مشتی بال و پر خواهم گذاشت در به در دنبال یک جو تشنگی خواهم دوید چشمه را با تشنگان در به در خواهم گذاشت تا نگویند این جوان بی رد پایی کوچ کرد دفتری شعرومزاری شعله ور خواهم گذاشت بی صدا در کلبه متروک جان خواهم سپرد مرگ را از رفتن خود بی خبر خواهم گذاشت [ یکشنبه 90/8/1 ] [ 6:15 عصر ] [ بابک باباپور ]
[ نظرات () ]
در افسانه ای هندی آمده است که مردی هر روز دو کوزه بزرگ آب به دو انتهای چوبی می بست...چوب را روی شانه اش می گذاشت و برای خانه اش آب می برد. یکی از کوزه ها کهنه تر بود و ترک های کوچکی داشت. هربار که مرد مسیر خانه اش را می پیمود نصف آب کوزه می ریخت. مرد دو سال تمام همین کار را می کرد. کوزه سالم و نو مغرور بود که وظیفه ای را که به خاطر انجام آن خلق شده به طورکامل انجام می دهد. اما کوزه کهنه و ترک خورده شرمنده بود که فقط می تواندنصف وظیفه اش را انجام دهد. هر چند می دانست آن ترک ها حاصل سال ها کار است. کوزه پیر آنقدر شرمنده بود که یک روز وقتی مرد آماده می شد تا از چاه آب بکشد تصمیم گرفت با او حرف بزند : " از تو معذرت می خواهم. تمام مدتی که از من استفاده کرده ای فقط از نصف حجم من سود برده ای...فقط نصف تشنگی کسانی را که در خانه ات منتظرند فرو نشانده ای. " مرد خندید و گفت: " وقتی برمی گردیم با دقت به مسیر نگاه کن. " موقع برگشت کوزه متوجه شد که در یک سمت جاده...سمت خودش... گل ها و گیاهان زیبایی روییده اند. مرد گفت: " می بینی که طبیعت در سمت تو چقدر زیباتر است؟ من همیشه می دانستم که تو ترک داری و تصمیم گرفتم از این موضوع استفاده کنم. این طرف جاده بذر سبزیجات و گل پخش کردم و تو هم همیشه و هر روز به آنها آب می دادی. به خانه ام گل برده ام و به بچه هایم کلم و کاهو داده ام. اگر تو ترک نداشتی چطور می توانستی این کار را بکنی؟ " [ پنج شنبه 90/7/28 ] [ 10:30 صبح ] [ بابک باباپور ]
[ نظرات () ]
اشک رازیست
قصه نیستم که بگویی من درد مشترکم
در خلوتِ روشن با تو گریسته ام و در گورستان تاریک با تو خوانده ام
دست ات را به من بده ای دیریافته با تو سخن میگویم
زیرا که من [ پنج شنبه 90/7/7 ] [ 8:47 صبح ] [ بابک باباپور ]
[ نظرات () ]
اگر لذت ترک لذت بدانی
[ سه شنبه 89/4/15 ] [ 11:16 صبح ] [ بابک باباپور ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |