شعر - BABAK 1992
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

BABAK 1992
 
لینک دوستان

ART  OF  LIVING



A HUSBAND COMES HOME FROM  SATSANG.

HE GREETS HIS WIFE AND LIFTS HER UP.

HE THEN CARRIES HER AROUND THE HOUSE WITH A RADIANT SMILE.



THE WIFE IS SO SURPRISED AND SHE ASKS...

"DID THE GURUJI PREACH ABOUT BEING ROMANTIC TODAY?"



THE HUSBAND SAYS,


" NO, HE SAID WE MUST CARRY OUR BURDENS AND SORROWS

WITH A SMILE !"


[ یکشنبه 90/8/8 ] [ 2:57 صبح ] [ بابک باباپور ] [ نظرات () ]

خیلی وقته دیگه بارون نزده
رنگ عشق به این خیابون نزده


خیلی وقته ابری پر پر نشده
دل آسمون سبک تر نشده


مه سرد رو تن پنجره ها
مثله بغضه توی سینه ی منه


ابر چشمام پر اشکه ای خدا
وقتشه دوباره بارون بزنه


خیلی وقته که دلم برای تو تنگ شده
قلبم از دوری تو بدجوری دلتنگ شده


بعد تو هیچ چیزی دوست داشتنی نیست
کوه غصه از دلم رفتنی نیست


حرف عشق تو رو من با کی بگم
همه حرفا که آخه گفتنی نیست


خیلی وقته که دلم برای تو تنگ شده
قلبم از دوری تو بد جوری دلتنگ شده


خیلی وقته که دلم برای تو تنگ شده
قلبم از دوری تو
بد جوری دلتنگ شده...


[ جمعه 90/8/6 ] [ 2:38 صبح ] [ بابک باباپور ] [ نظرات () ]

مرگ را از رفتن خود بی خبر خواهم گذاشت

 

عشق را با مردم بی دردسر خواهم گذاشت  

 

سردر آغوش گناهی تازه تر خواهم گذاشت 

بی پر و بال از ستبر آسمان خواهم گذشت 

در کبود لانه مشتی بال و پر خواهم گذاشت 

در به در دنبال یک جو تشنگی خواهم دوید 

چشمه را با تشنگان در به در خواهم گذاشت 

تا نگویند این جوان بی رد پایی کوچ کرد

دفتری شعرومزاری شعله ور خواهم گذاشت

بی صدا در کلبه متروک جان خواهم سپرد

 مرگ را از رفتن خود بی خبر خواهم گذاشت


[ یکشنبه 90/8/1 ] [ 6:15 عصر ] [ بابک باباپور ] [ نظرات () ]
در افسانه ای هندی آمده است که مردی هر روز دو کوزه بزرگ آب به دو
انتهای چوبی می بست...چوب را روی شانه اش می گذاشت و برای
خانه اش آب می برد.
یکی از کوزه ها کهنه تر بود و ترک های کوچکی داشت. هربار که مرد مسیر
خانه اش را می پیمود نصف آب کوزه می ریخت.
مرد دو سال تمام همین کار را می کرد. کوزه سالم و نو مغرور بود که
وظیفه ای را که به خاطر انجام آن خلق شده به طورکامل انجام می دهد. اما
کوزه کهنه و ترک خورده شرمنده بود که فقط می تواندنصف وظیفه اش را
انجام دهد. هر چند می دانست آن ترک ها حاصل سال ها کار است.
کوزه پیر آنقدر شرمنده بود که یک روز وقتی مرد آماده می شد تا از چاه آب
بکشد تصمیم گرفت با او حرف بزند : " از تو معذرت می خواهم. تمام مدتی
که از من استفاده کرده ای فقط از نصف حجم من سود برده ای...فقط نصف
تشنگی کسانی را که در خانه ات منتظرند فرو نشانده ای. "
مرد خندید و گفت: " وقتی برمی گردیم با دقت به مسیر نگاه کن. "
موقع برگشت کوزه متوجه شد که در یک سمت جاده...سمت خودش...
گل ها و گیاهان زیبایی روییده اند.
مرد گفت: " می بینی که طبیعت در سمت تو چقدر زیباتر است؟ من همیشه
می دانستم که تو ترک داری و تصمیم گرفتم از این موضوع استفاده کنم. این
طرف جاده بذر سبزیجات و گل پخش کردم و تو هم همیشه و هر روز به آنها
آب می دادی. به خانه ام گل برده ام و به بچه هایم کلم و کاهو داده ام. اگر
تو ترک نداشتی چطور می توانستی این کار را بکنی؟ "

[ پنج شنبه 90/7/28 ] [ 10:30 صبح ] [ بابک باباپور ] [ نظرات () ]

داستان کوتاه توهم 

این داستان رو دوستم برام تعریف کرده و قسم می‌خورد که واقعیه:دوستم تعریف می‌کرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال طرف اردبیل، جای این که از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت؛ جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه!

این‌طوری تعریف می‌کنه: من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی، 20 کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هر کاری کردم روشن نمیشد.

وسط جنگل، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت. اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه می‌بینم، نه از موتور ماشین سر در می‌ارم!

راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو گرفتم و مسیرم رو ادامه دادم. دیگه بارون حسابی تند شده بود.

با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام و بی‌صدا بغل دستم وایساد. من هم بی‌معطلی پریدم توش.

این قدر خیس شده بودم که به فکر این که توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم. وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر، دیدم هیشکی پشت فرمون و صندلی جلو نیست!!!

خیلی ترسیدم. داشتم به خودم می‌اومدم که ماشین یهو همون طور بی‌صداراه افتاد.

هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که تو یه نور رعد و برق دیدم یه پیچ جلومونه!

تمام تنم یخ کرده بود. نمی‌تونستم حتی جیغ بکشم. ماشین هم همین طور داشت می‌رفت طرف دره.

تو لحظه‌های آخر خودم رو به خدا این قدر نزدیک دیدم که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلو چشمم.

تو لحظه‌های آخر، یه دست از بیرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده.

نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم. ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه می‌رفت، یه دست می‌اومد و فرمون رو می‌پیچوند.

از دور یه نوری رو دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم. در رو باز کردم و خودم رو انداختم بیرون. این قدر تند می‌دویدم که هوا کم آورده بودم. 

دویدم به سمت آبادی که نور ازش می‌اومد. رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم رو زمین، بعد از این که به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم.

وقتی تموم شد، تا چند ثانیه همه ساکت بودند، یهو در قهوه خونه باز شد و دو نفر خیس اومدن تو، یکیشون داد زد: ممد نیگا! این همون احمقیه که وقتی ما داشتیم ماشینو هل می‎دادیم سوار ماشین ما شده بود.


[ پنج شنبه 90/7/28 ] [ 10:27 صبح ] [ بابک باباپور ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

هر چی که بخوای از عکس، داستان، ترفند مو بایل و کامپیوتر،ترفند ایرانسل،بازی،دانلود فیلم و آهنگ، اس ام اس و ....
موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 60
بازدید دیروز: 306
کل بازدیدها: 912250