جوانی با توهمهای بی پایان
لوی در یک شرایط کاملا معمولی و متوسط یک زندگی آمریکایی بزرگ شد. خانواده او هیچ علاقهای به خرافات و زندگی غیرعادی از خودشان نشان نمیدادند و این تنها خود لوی بود که خیلی زود این گرایشهای عجیب را پیدا کرد. آنتوان لوی در جوانی مدام شغلش را عوض میکرد. او زمانی را به کارهای هنری میگذراند مثل موسیقی و عکاسی و حتی مدتی به هیپنوتیزم و کار کردن روی پدیدههای روحی مشغول شد. اما حقیقت این است که لوی همیشه درباره گذشتهاش و حتی شغلهایی هم که داشته اغراق میکرد تا جایی که شاید در منابع دیگری درباره او بخوانید که حتی در سیرک هم کار میکرده یا عکاس جنایی بوده و... لوی میگوید در سال 1947 - وقتی تنها 17 سال داشته - از خانه فرار میکند و به سیرک معروف «سلاید بتی» که کار اصلیشان تربیت شیر بوده میپیوندد؛ چیزی که هیچ وقت به تایید نرسید و حتی در آرشیوهای این مربی معروف شیرها دیده نشد که از پسری 17 ساله نام برده شود که در سیرک کار میکرده. حتی کار کردن در اداره پلیس را هم که او ادعا میکند مربوط به سالهای 1950 بوده، هیچ مدرکی تایید نمیکند و تمام این حرفها دروغ و داستانپردازی بود ه است. اما یک حقیقت تایید شده در این میان وجود دارد و آن هم این است که او یک موزیسین شناخته شده بوده؛ اما هیچوقت این کار را جدی نگرفت.
حلقه جادوگری تشکیل میشود
زمانی که این آقای توهم با کارول - همسر اولش - ازدواج میکند، کسب و کار درست وحسابیای نداشته و در یک کافه نوازندگی میکرده؛ برای نزدیک به 30 دلار در هفته به علاوه پول چای. تا جایی که شواهد نسبتا واقعی نشان میدهند این تنها کار ثابت آقای کلیسای شیطان در این سالها بوده.زندگی و سرگذشت اولیه لوی نشان میدهد او همیشه به دنبال رمز و راز و وهم و خیال بوده و نمیخواسته ساکت و آرام و بیحاشیه باشد وهمیشه نقشی عجیب را بازی کند؛درلوی یک جاه طلبی اهریمنی بی حد و حصر وجود داشت. تا اینکه در سال 1950 او یک گروه جادوگری به نام «حلقه جادو» را راهاندازی کرد؛ البته امکان دارد که اوایل این گروه تنها یک عضو داشته و آن هم لوی بوده. اعضای حلقه جادو در زیرزمین خانه یک فیلمساز به نام کنت انگر جمع میشدند؛کسی که یک آرشیو از فیلمهای شیطانی داشت. لوی در این زیرزمین درباره جادوگرهای قدیمی و نهضت جدید جادوگری در انگلستان زیر نظر جرالد گاردنر سخنرانی میکرد. البته «حلقه جادو» بیشتر یک گروه اجتماعی کوچک مخفی بود تا یک شبکه جدی جادوگری؛ ولی چیزی نگذشت که این گروه آرام تبدیل شد به یک گروه کثیف و سیاه جادوگری و این همان چیزی بود که لوی از دنیا میخواست؛ مخفیکاری و رمز و راز!
اسقف کلیسای شیطان
اواسط سال1960 بود؛ یعنی سالهایی که به نوعی انفجار آزادی در غرب محسوب میشد و این انفجار سهمی را هم نصیب لوی کرد. او با استفاده از این اوضاع توانست عقایدشخصیاش را درباره جادو و جادوگری ابراز کند و حتی از همین راه سر و سامانی به زندگیاش بدهد که از نظر مادی وضعیت مطلوبی نداشت. لوی که سالها بود زندگی خود و همسرش را با نوازندگی و اقامت مجانی در خانه پدری میگذراند با استفاده از تئوریهایش در «حلقه جادوگری» و برگزاری کارگاههای گروهی جادو در خانهاش توانست در آمدش راخیلی بالا ببرد. تا این زمان فعالیتهای لوی به صورت شخصی و گروهی دنبال میشد و جنبه شناخته شدهای برای همه نداشت تا اینکه در تابستان 1966 یک روزنامه پرده از فعالیتهای لوی برداشت و جالب این بود که او را تحت عنوان «پدر کلیسای شیطانی» معرفی کرد؛ نامی که گمان میرود اساس و پایه ایده شیطانپرستی را گذاشت؛چیزی که تا آن زمان شاید خود لوی هم به آن فکر نکرده بود. شاید همین لقب، باعث شد که آنتوان لوی کلیسای شخصیاش را در 30 آوریل 1966 افتتاح کرده و خودش را هم به عنوان اسقف اعظم کلیسا معرفی کند. یک روایت دیگر هم میگوید لوی مجبور بوده خودش را به عنوان پدر اعظم کلیسا معرفی کند چون نتوانسته کسی را پیدا کند که بتواند شعائر مذهبی و ترسناک را در کلیسا اجرا کند.
مکتب شیطان
از سالهای آغازین این فرقه که گذشت، لوی به این فکر افتاد که به فعالیتهایشان چهرهای مجاز بدهد؛چرا که تا پیش از این گروهشان در بین مردم یا بدنام بود یا پذیرفته نشده. لوی برای گرفتن این مجوز شروع کرد به تبلیغ این تفکر توسط طرفدارانش که «باید از رسم و رسومهای اخلاقی و هرچیزی که آزادی ما را میگیرد رها شد.» نقطه تمرکز آنها هم بیشتر روی مسائل جنسی بود تا جایی که میگفتند: «ما نباید از کارهای غیرعرف و غیراخلاقی جنسیمان خجالت بکشیم بلکه این دیگران هستند که باید دست از موعظه و سر کوفت بردارند.» لوی میگفت: «ما هر آنچه از دنیا میخواهیم باید بهدست بیاوریم حتی شده با حیله و زور!» ظاهرا خودش هم باورش شده بود که با آزاد گذاشتن خواستههای تجاوزکارانه روحی هر فردی میتوان به یک آزادی مطلق رسید. در اصل لوی شیطان را به عنوان یک اغواگر انسان نمیدید بلکه از نظر او شیطان یک راه میانبر برای رسیدن به خواستهها و هوسهای شخصی بود و در اصل این شیطان بود که خدمتگزاری آنها را میکرد. «کلیسای شیطان» هم در اصل تبدیل شد به یک شغل خانوادگی برای لویها؛ برای آنتوان لوی؛ همسر دومش و دو دخترش که یکی از همسر اولش بود و دیگری از همسر دومش. لوی سه دهه از زندگیاش را صرف این مکان کرد. او مصاحبههای بسیار زیادی را طی این سالها انجام داد. او تنها محض سرگرمی موسیقی را دنبال کرد و اغلب از پنجره خانه سیاهش نوای ارگی سوزناک شنیده میشد. آنتوان لوی چندین آلبوم موسیقی هم منتشر کرد که نام یکی از آنها بود: «شیطان جشن میگیرد.» او همچنین نوشتن کتاب درباره شیطان را هیچ وقت ترک نکرد؛ تا جایی که امروز پنج کتاب دراین باره دارد که مهمترین آنها «انجیل شیطانی» و «شعائر مذهبی شیطانی» است. آنتوان دو کتاب هم به نام «یادداشتهای شیطان» و «جادوی شیطان» دارد. سرانجام آنتوان لوی - مرد سیاهپوش با سر تراشیده و ذهنی پر از توهم و خیال و جادو - در اکتبر سال 1997 در 67سالگی به انتهای خط زندگی کثیفش رسید؛ علت مرگش را حمله قلبی اعلام کردند. خانوادهاش اما زمان مرگ او را عمدا دو روز بعد اعلام کردند؛ یعنی در آخرین شب ماه اکتبر که جشن معروف هالوین برگزار میشود. جسد او سوزانده و خاکسترش بین هواداران ساده لوحش تقسیم شد.