کرم لاغری - BABAK 1992
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

BABAK 1992
 
لینک دوستان

 

در سال هایی که نبود بارها از خودمان سؤال کردیم که ناگهان کجا رفت. شهره لرستانی چرا دیگر بازی نمی کند؟ اصلا کجاست این دختر جوان و زیبای سریال های «آپارتمان» و «امام علی». «کو لیلی» فیلم درخشان لیلی با من است؟ این یک علامت سئوال بزرگ بود. سؤالی که یک راز بزرگ در خود داشت.

در سال هایی که نبود بارها از خودمان سؤال کردیم که ناگهان کجا رفت. شهره لرستانی چرا دیگر بازی نمی کند؟ اصلا کجاست این دختر جوان و زیبای سریال های «آپارتمان» و «امام علی». «کو لیلی» فیلم درخشان لیلی با من است؟ این یک علامت سئوال بزرگ بود. سؤالی که یک راز بزرگ در خود داشت. رازی که ما از آن بی خبر بودیم و این بی خبری باعث شد آرام آرام او را به صندوقچه خاطرات بسپاریم. اما این پایان کار نبود. شهره لرستانی دوباره برگشت. این بار با هیئتی تازه که اثر عبور غمبار زمان در آن مشهود بود. خب، باید جشن می گرفتیم و البته او هم با حضور در کارهای طنز به این لبخند دامن می زد. اما آن راز همچنان در جای خود باقی بود. رازی که برای اولین بار در این بخش تازه از مجله پردیس بر زبان شهره لرستانی می آید.

کودکی

پدرم قاضی دادگستری و مادرم معلم بود. شاید دیدن مادری که هر روز شال و کلاه می‌کرد و سر کار می‌رفت، باعث شد تصویری که از زن در ذهن کودکانه من و خواهر بزرگم شکل گرفت، تصویر زنی شاغل باشد. اصلا فکر نمی‌کردیم چیزی به اسم زن خانه‌دار هم وجود داشته باشد.

در همان بازی‌های کودکانه هر کدام کاری را انتخاب کرده بودیم، انگار جنم بعضی کارها از همان زمان در خونمان بود و امواج نامرئی تقدیر ما را به سمت‌شان هدایت می‌کرد. من از پنج سالگی دوست داشتم نمایش اجرا کنم و در همان عوالم بچگی، بدون اینکه بدانم اسم این کار کارگردانی است، نمایش‌های کودکانه‌ام را خودم کارگردانی می‌کردم. در خانه‌مان پرده‌ای اتاق نشیمن را از پذیرایی جدا می‌کرد. من همه را جلوی این پرده به صف می‌نشاندم و با صدای بلند اعلام می‌کردم: ساکت باشید. کارگردان شهره اجرا می‌کند.

بعد پرده را کنار می‌کشیدم و شروع به اجرا می‌کردم. اجراهایم هم خیلی ساده بود، ادای هر کسی را در می‌آوردم، از اعضای خانواده تا برنامه‌های روز تلویزیون و شخصیت‌های روز، تقلید صدا می‌کردم، جوک می‌گفتم و… ما اصالتا لر هستیم، البته ما در تهران به دنیا آمدیم و بعد هم به خاطر شغل پدرم مرتب از این شهر به آن شهر می‌رفتیم. در این میان چند سالی در همدان ساکن شدیم و به نسبت شهرهای دیگر بیشتر ماندیم. شهره و پرده نمایش هم از این شهر به آن شهر می‌رفتند. قاطعانه از همان کودکی تصمیم گرفتم کارگردان بشوم.

قهرمان دوران کودکی‌ام چارلی چاپلین بود. نام خانوادگی ما در اصل صالحی لرستانی است. وقتی مدرسه رفتم، به تقلید از چاپلین (که چارلز اسپنسر چاپلین را مخفف کرده بود) من هم نامم را کوتاه کردم به شهره لرستانی و صالحی را حذف کردم.طنز را دوست داشتم. همه هم من را به طنازی می‌شناختند و مجلس‌گرم‌کن و اسباب شوخی و خنده محفل‌های خانوادگی بودم.

همدان خیلی سرد بود. یکی از این بخاری نفتی‌های قدیمی بزرگ داشتیم. من ساعت‌ها پشت آن قایم می‌شدم و در سکوت حرف‌های همه را یادداشت می‌کردم. بدون این‌که آگاه باشم، دیالوگ‌نویسی را تجربه می‌کردم. بعد از مخفیگاهم بیرون می‌آمدم و می‌گفتم ساکت، ساکت… و تعریف می‌کردم هر کسی چه گفته بود. یکی از تفریحات من و برادر کوچکم در تابستان‌ها که مدرسه نداشتیم، این بود که با پدرم به دادگستری می‌رفتیم. وقتی مراجعین می‌آمدند، زیر میز پدر پنهان می‌شدیم و یواشکی آنها را از لای ترک میز زیر نظر گرفته و به حرف‌هایشان گوش می‌دادیم. عشق ما دعواهای زن و شوهری بود.

هیچ وقت یادم نمی‌رود روزی مردی با همسرش وارد اتاق پدرم شدند. مرد به محض ورود دستش را روی قلبش گذاشت و گفت آقای قاضی من دارم از دست این زن می‌میرم.این زن مرا کشته است. بعد ناگهان کف اتاق به حالت غش افتاد و گفت من دیگر زنده نیستم! زن که این صحنه را دید با عصبانیت شروع کرد به کتک زدن مرد و داد و هوار که مرتیکه دروغگو، بلند شو و نمایش بازی نکن. مرد هم از جایش پرید و گفت: ببینید آقای قاضی من راست می‌گویم و خودتان ببینید که این زن با من چه رفتاری می‌کند. واقعا صحنه جالبی بود. انگار اجرای زنده نمایشی را جلوی چشم‌هایم می‌دیدم. این صحنه‌ها خاطرات تابستان‌های ما بود.

دوران نوجوانی و جوانی

همیشه گروه تئاتر مدرسه با من بود. از نوشتن و به وجود آوردن لذت می‌بردم. آن اوایل که بلد نبودم بنویسم حفظ می‌کردم. نمایشنامه‌نویسی که بلد نبودم، اما قصه‌هایی شبیه نمایشنامه می‌نوشتم و با گروه تئاترمان اجرا می‌کردم. کمی بزرگ‌تر که شدیم، پدرم بازپرس ارشد همدان شد. آن موقع سینما رفتن خیلی باب بود. همدان هم چند سالن سینما داشت. هر کدام هر هفته یک یا حتی چند فیلم جدید می‌آوردند. همیشه هم با هم اختلاف و درگیری داشتند و گذرشان به بازپرس ارشد زیاد می‌افتاد. برای همین خیلی هوای پدرم را داشتند و هر شب ما را برای تماشای فیلمی جدید دعوت می‌کردند! من هم عاشقانه تمام فیلم‌ها را چندین بار می‌دیدم. روزهای خاطره‌انگیزی بود.

سال 64 به تهران برگشتیم. من دیپلم گرفتم و بلافاصله وارد دانشگاه هنر شدم. سال عجیب و غریبی بود. من چند کار را با هم انجام دادم، تصدیق و دیپلمم را در اوج بمباران‌های جنگ گرفتم و در دانشگاه قبول شدم. در حالی‌که مردم همه در حال فرار بودند و صدای آژیر خطر تبدیل به موسیقی متن زندگی تک‌تک‌مان شده بود. طنز عجیبی بود، من زیر نور چراغ داشبورد ماشین در جاده فشم فلسفه و منطق می‌خواندم، در صورتی که همه چیز در دنیای اطرافم غیر‌منطقی بود. در همین حال و هوا شدم دانشجوی رشته کارگردانی و بازیگری دانشکده هنرهای نمایشی. در همان ترم‌های اول که اکثر درس‌هایمان عمومی بود، من غرق تئاتر شدم و 17 نمایش را به کارگردانی خودم روی صحنه بردم. کم‌کم شروع به بازی کردم و توجه‌ها بیشتر به بازی‌ام جلب شد و پیشنهاد پشت پیشنهاد از راه رسید. با محمد رحمانیان، مهتاب نصیرپور، علی دهکردی و خیلی‌های دیگر هم دوره بودیم. شروع به بازی در تلویزیون و سینما کردم، کارهایی مثل سریال «عبور به خیر» و… اما اولین کار جدی‌ام که خیلی دیده شد، سریال «آپارتمان» بود. اواسط دهه هفتاد بود. جنگ تمام شده ودوران اصلاحات هم رو به پایان بود و فضای جامعه داشت بازتر می‌شد. من هم دیگر ده سالی بود به عنوان بازیگر شناخته شده بودم.

ادامه مطلب...

[ چهارشنبه 90/8/18 ] [ 7:39 صبح ] [ بابک باباپور ] [ نظرات () ]


.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

هر چی که بخوای از عکس، داستان، ترفند مو بایل و کامپیوتر،ترفند ایرانسل،بازی،دانلود فیلم و آهنگ، اس ام اس و ....
موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 171
بازدید دیروز: 500
کل بازدیدها: 909960